شب سال تحویل ننه جان متناسب با رنگ سال سفره ی ابی را پهن کرد .

روی ان نخودچی و کشمش ، سبزه ، تخم مرغ قرمز شده و میوه  ، تخم

کدوی بو داده و بادام ، گندم و شادونه  با شیرینی مشهدی ( المانی )

گذاشت . بوی عود فضا را پر کرد . ابراهیم با دیدن شادونه پرسید : « ننه

برگ شادونه نداری ؟ کشیدنش خیلی فاز میده ! »

 ننه جان به او خیره شد و گفت : « شب عیدی تنش میخاره ! » ننه جان

دیگر چیزی نگفت ، بدتر از همه از دمپایی هم استفاده نکرد . از توی بقچه

یک کیسه ی نو و یک سفیداب به  ابراهیم داد و گفت :« گربه شور کنی من

میدونم با  تو ... »

ابراهیم زور زورکی به حمام رفت . ننه هر چند ثانیه یکبار می گفت : «

محکم بشور ...» و صدای چشم گفتن ِابراهیم از توی حمام بیرون می

امد  .دوباره ننه جان داد زد : « محکم بشور ! »

ابراهیم با خنده گفت : « اینجا رو دیگه شرمنده چون جای حساسیه ! »

ننه جان زیر لب گفت : « بی حیا ، بی قباحت ! »

خلاصه عماد هم با همان مکافات به حمام رفت و مثل ابراهیم سرخ و سفید

بیرون امد  و اگر غیر از این بود باید مثل پارسال دوباره به حمام می رفتند .

نوبت ننه جان شد ، بقچه ی کرباسی اش را زیر بغل زد و به حمام رفت .

ابراهیم و عماد  هی می گفتند : « ننه محکم بشور ! » ننه جان حرفی

نمی زد تا اینکه لای در حمام به اندازه ی یک دمپایی باز شد . من هم

خودشیرینی کرده و رفتم ببینم ننه جان چه می خواهد که دمپایی خیس ننه

جان روی صورتم نشست و درس عبرتی برای ان دو لندهور شد !

روز عید فرا رسید و ننه جان ۵۰۰ تومانی هایی را که زیر تشک صاف کرده

بود به همراه یک تخم مرغ رنگی به ما داد . ابراهیم پرسید : « فقط ۵۰۰

تومن ؟ »

ننه جان گفت : « یکی ۳۰۰ تومنم تخم مرغاتون ، میشه ۸۰۰ تومن ! » 

یکی یکی مهمانها می امدند و می رفتند . بیشتر انها با دیدن سفره ننه

جان یاد قدیم می افتادند و به زور از ننه جان تخم مرغ رنگی عیدی می

گرفتند و همانجا جلوی چشم ننه جان پوست می کندند و می خوردند . با

کم شدن هر تخم مرغ اه از نهاد ننه جان بلند میشد چون انها را برای بچه

ها  درست کرده بود ، اما بچه ها بیشتر چشمشان به تشکی بود که ننه

روی ان مثل مار نشسته بود و به ندرت دستش زیر ان می رفت .  ننه جان

چند باری از واژه نامانوس و محجور شیرینی ِ مشهدی استفاده کرد و هر

کدام از ما به او تذکر می دادیم : « ننه ،شیرینی المانی ! » ننه جان دفعه

ی اخر گفت : « ننه چند بار می گین ، فهمیدم ! » و بعد از ان با امدن

مهمانها به یکی از ما می گفت  : «  اون دمپایی منو بیار ، از اون شیرینی

مشهدی م تعارف کن  . »

دیدنی ها تمام شد و نوبت بازدید ما شد . ننه جان به ما گفت : « من کلی

عیدی دادم هر جا بهتون عیدی دادن  میدین براتون نگه دارم ... » بعد

لباسهایمان را می پوشیدیم و به بازدید اقوام می رفتیم . در هیچکدام از

مهمانی ها خبری از سفره ی ننه جان نبود ، کاکائو و انواع شیرینیها اول ما

را به ذوق می اورد ، اما از دسترنج پدربزرگها و مادربزرگها خبری نبود . در

کمتر خانه ای پدر بزرگ یا مادر بزرگ دیده میشد ، حتی جای خالی انها هم

احساس نمی شد  . بیشتر صحبتها در مورد قیمت طلا ، گرانی ، حذف

یارانه ها و ... بود ، اما در  خانه ی مادربزرگ صحبت از محبتهای قدیم و

خاطرات شیرین ... بود .

به چهره ی ننه جان نگاه کردم چقدر خطوط چهره اش ، دستهای پینه بسته

اش و حتی دمپاییهایش را دوست دارم . عید در خانه ی خودمان را دوست

دارم چرا که شکلات و کاکائو را می توان خرید اما ننه

جان را نه !...  

ادامه دارد