ننجون و نمایشگاه کتاب
من و ابراهیم تصمیم گرفتیم به نمایشگاه کتاب برویم و از تازه های
کتاب دیدن کنیم . ![]()
ننجون مخالف رفتن ما بود و می گفت : « هر کتابی بخواین اصغر اقا
داره ! ... کاسب به امید ما ، کسب و کار راه میندازه ... ! »![]()
و به کتاب فروشی اصغرآقا سر زدتا چندکتاب بخرد ،اما اصغراقا قیمتهایش
یک کلام بود و تخفیف نداد . ننجون به خانه بر گشت ، ابتدا خرید کردن از
اصغر آقا را تحریم کرد و سپس ما را برای رفتن به نمایشگاه روانه کرد . ![]()
به کتابفروشی اصغر آقا که رسیدم ننه جان قدمهایش را یواش کرد . اصغر
آقا دم در نشسته بود . ننه جان چند بار حال و احوال کرد و چند بار حال زن و
بچه اش را پرسید ، اصغر آقا جواب میداد ، ولی مثل هر دفعه نپرسید که
کجا میریم .
ننجون به ناچار گفت : « امان از این بچه ها ... دارن من ِ پیرزن ُ میبرن
نمایشگاه ! »![]()
اصغر اقا خندید و خندید و خندید و خندید تا خنده هایش به قهقهه تبدیل
شد . ننجون چیزی نمی گفت ، اما خیره به او نگاه می کرد و ما می
دانستیم که دارد توی دلش بد و بیراه می گوید : « مرگ ، زهرمار ،
ذقنبود ، تیر غیب ، تیر سه شاخه ... » خنده ی اصغر آقا قطع شد و خودش
را جمع و جور کرد . از اصغر اقا دور شدیم . ابراهیم گفت : « ماشین سوار
شیم ! » اما به گفته ی ننجون سوار مترو شدیم ، به نمایشگاه که رسیدیم
مثل کتاب شده بودیم . ![]()
![]()
![]()
ننه جان با دیدن نمایشگاه و انهمه جمعیت ، داد ِ سخن داد : « تا کی ما
آدما به جسممون برسیم ، روحمون هم غذامیخواد ... غذای روح ، کتاب ِ ! »
وارد نمایشگاه شدیم . همان ابتدا اغذیه فروشی های مختلفی را
عَلَم کرده بودند . ننه جان سر تکان داد : « جل الخالق ، اینجا هم اول باید
راه شکم ُ بریم ؟ »![]()
و به سرعت ما را از آنجا دور کرد که هوایی نشیم !
مرکز اطلاع رسانی شلوغ بود و اطلاعیه زده بودند که سی دی اطلاعات
نمایشگاه موجود است . ننجون گفت : « خب میذاشتین رو سایت که مردم
تو این افتاب ، خون دماغ نشن ! »
نکته ی جالبی بود ،
اگر اطلاعات همان سی دی را روی سایت می
گذاشتند و مردم قبل از آمدن می دانستند که برای خرید کتابهایشان به
کدام غرفه بروند ، اینقدر شلوغ بازار نبود !
این حرفها به حال ما افاقه نمی کرد ، به هر جان کندنی بود شماره ی
غرفه ها و شماره ی راهروها را گرفتیم . لیست کتابها را تقسیم کردیم و از
هم جدا شدیم . دو ساعت بعد به هم رسیدیم . کتابها بین ۱۰ تا ۲۰
در صد تخفیف داشت . ننجون با ذوق چرتکه ای انداخت ، نزدیک ۱۵ هزار
تومنی کتابها را ارزانتر گرفته بودیم . ننه جان گرسنه اش شده بود ،
گفت : « حالا نوبت غذای جسمه ! خدا پدرشون ُ بیامرزه که فکر اینم
کردن ! »![]()
و با دست و دلبازی چند ساندویچ و نوشابه خرید . موقع حساب کردن
برق سه فاز از سرمون پرید . ![]()
![]()
ننجون گفت : « اون تخفیفه که ناکار شد ... اینجا دیگه کجاس ؟ »
خبرنگاری با دیدن ننجون کلی ذوق کرده بود ، از او پرسید : « مادر جون ،
نمایشگاه رو چطوری دیدین ؟ »
ننجون با ناراحتی گفت : « والله چه عرض کنم ، اینجا کتاباش از بیرون یه ذره
ارزونتره ولی خوردنیاش کلی از بیرون گرونتره ... دم خونمون از اصغر آقا این
کتابارو می خریدم ارزونتر می افتاد ! »![]()
![]()
و از نمایشگاه بیرون امدیم ...
ادامه دارد ....
سلام من ننجون 120سالمه الهی شماهاهم 120ساله بشین. به پروفایلم برید طفلکی فعاله .