روزه کله گنجشکی ، شبکه ی پویا نمایی و کمکهای ...
روزه کله گنجشکی ، شبکه ی پویا نمایی و کمکهای ...
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
FA
اواخر ماه عماد مدام دستش را روی شکمش می گذاشت . ننه جان مواظب بود که عماد چیزی نخورد و مدام می گفت : « فیلم در نیار باید روزه هاتو بگیری ! »
بالاخره ننه جان به اصرار ما ، عماد را به دکتر برد و متوجه شدیم که معده ی عماد ناراحت است .
عماد که چندان تمایلی به روزه گرفتن نداشت ، سر
خوش ، روزه اش را شکست . ننه جان چیزی
نگفت ، اما سحر دوباره عمادرا بیدار کرد . عماد
با ناراحتی گفت : « ننه مگه دکتر نگفت روزه نگیرم ؟ »
ننه گفت : « کله گنجیشکی که میتونی بگیری ! »
ابراهیم از خنده ترکید و تا دمپایی ننه جان به من
نخورد ، دندانهایش را غلاف نکرد . گفتم : « چرا منو میزنی ؟ »
ننه جان به ابراهیم اشاره کرد : « چون اونو بزنم دیگه فایده نداره ، خنده هاشو کرده ! »من منظور ننه جان را نفهمیدم .
عماد گفت : « ننه کله گنجیشکی چیه ؟ آبروم میره ! »
ننه جان داد زد : «بلند میشی یا بلندت کنم ؟ »
عماد با ناراحتی بلند شد . خلاصه آن روز
هنگام اذان ظهر ، ننه جان غذای عماد را توی سینیگذاشت و اورد ، موقع سحر این موضوع ،به نظرم
خنده دار نبود ولی حالا چرا . من خندیدم .
چشمش به دمپایی ننه جان افتاد ، دیگر نخندیدم .
عماد گفت : « چرا نمیزنیش ؟ »ننه جان گفت : « قبلا خورده ! »
حالافلسفه ی ننه جان را می فهمیدم .
عماد انگار دارو می خورد و با هر لقمه به ما نگاه می کرد ، ولی ما حسابی سرمان توی خمره ی حساب کتاب ننه جان گیر کرده بود و صم بکم نشسته بودیم . ابراهیم تلویزیون را روشن کرد .
ننه گفت : « قربون دستت بذار شبکه ی کار تن ! »
عماد : « الان فوتبال داره ! »
ننه : « میخوام پرین ببینم !»
ابراهیم گذاشت شبکه ی پویا نمایی . قصه های
ماه رمضان را داشت و موضوع آن روزه ی کله گنجیشکی بود . ننه جان خندید و خندید و خندید و خندید و خندید .
از انجا که دمپایی های ننه جان حساب و کتاب نداشتند ،من و ابراهیم به زور نخندیدیم !
خلاصه نزدیک افطار ننه جان اول دمپاییهایش را آورد و بعد قلکهای ما را اورد .
هر سه هاج و واج مانده بودیم . ننه پولهایمان را
دستمان داد و به من گفت بروم خوراکی بخرم ،
تی تاپ پوست قرمز ، ادامس خرسی و کلی
چیزهای دیگر که ننه جان دوست داشت .
به عماد گفت یکی دوتا بلوز وشلوار بخرد ، عماد سر
خوش از اتاق بیرون رفت.
ننه صدا زد : « عماد ؟»
عماد دور محور عمودی کمرش چرخید : « بله ؟»
- : « یه وجب شلوارش کوتاه باشه ! »
- : « مگه قراره برا ابراهیم بخرم ؟ »
- : « نه ابراهیم قراره شیر خشک و شیشه بخره . »
ابراهیم قرمز شد . خلاصه هر سه برای اجرای اوامر
ننه جان از خانه بیرون رفتیم . دم اذان برگشتیم .
ننه با بغض گفت : « بپوشید بریم مسجد ... اینارو
هم که خریدین بیارین ! »و رفت برای وضو گرفتن .
تازه دوزاریمان افتاد ننه برای زلزله زده ها می گفت .
خودش هم یک کیسه گوشه ی اتاق گذاشته بود سراغ ان رفتیم و بازش کردیم ، چند جفت دمپایی خریده بود .
این قصه قصه ی زندگی ماست که می خندیم و نمی خندیم .
می خندیم و دیگران گریه می کنند .
دیگران می خندند و ما گریه می کنیم و تکرار می
شود زندگی و تنها خوبی و بدی می ماند ....
سلام من ننجون 120سالمه الهی شماهاهم 120ساله بشین. به پروفایلم برید طفلکی فعاله .