روز دوشنبه  همه ی ما نشسته بودیم و به ننجون کمک می کردیم تا

 سبزی هایش را پاک کند . ننجون گفت : « سبزی کلی ویتامین خ  داره ! »

من

سبزی

عماد و ابراهیم

ویتامین ها

 و این اخرین خنده ی ما بود . در همین لحظه تلفن زنگ زد

و خبر دادند که پدرم سکته کرده

و دکتر ها قطع امید   کرده اند ( ۶۰ در صد بدنش

خشک شده بود ). از کرج به سرعت راه افتادم و

از پدرم خواستم که صبر کند تا

برای آخرین بار او را ببینم ، اما پدرم عجله داشت

و به رحمت خدا رفت . 

 وقتی رسیدم ِ پدرم را به سردخانه برده بودند و

فهمیدم وقتی ادم میمیرددر خانه ی خودش هم

دیگر جا ندارد .  ای کاش پدرم همان یک شب را در

خانه صبر میکرد تا سرش را به بغل بگیرم و از

او حلالیت بطلبم، اما دیر شده بود !!!تا صبح به سختی

صبر کردم او را برای شستن به مرده شور خانه

بردند به سینه اش دست زدم ، سرد  سرد بود ، پدرم

هیچوقت سرما رادوست نداشت و من از اینکه

نمی توانستم برای پدرم کاری انجام دهم ،

گریه می کردم ... گفتم شاید اشتباه می کنم 

دوباره به صورتش دست زدم ... صورتش هم مثل

یک تکه ی یخ شده بود .

ما بیرون امدیم تا اینکه او را شستند و به سمت

خانه اش بردند . گفتم توی خانه با او درد دل

می کنم . بغلش می کنم و صورتش

را از اشک ، گرم گرم می کنم  ، اما شاید

فقط او را ۳۰ ثانیه روی زمین گذاشتند و دوباره بلندش

کردند تا به امامزاده ببرند . برای او در امامزاده

نماز خواندیم و  به سمت  مزار  راه افتادیم ... با خود

گفت سر مزارش حتما اجازه می دهند که لبهای 

 او را ببوسم اما با خواهش دیگران فقط

یک لحظه  صورتش را باز کردند و

دهانش پر از پنبه بود  و ما را کنار زدند و او را

به خاک سپردند . باورم نمی شود که پدرم را

از دست داده ام . پدرم همیشه شادی و

شوخی را دوست داشت . وقتی شلوغی ختم او

را دیدم   ، وقتی گریه ی مردهای فامیل را

دیدم و ... فهمیدم چقدر همه پدرم را دوست

می داشتند و امروز هفت اوست برای شادی

روحش فاتحه ای بخوانید 

ممنونم از شما و امیدوارم  خدا عزیزانتان را عمر

با عزت بدهد و امواتتان رابیامرزد .