عماد که از تساوی پرسپولیس عصبانی بود با ناراحتی گفت : « اخه من

نمیدونم  جناب کفاشیان چه کار مهمی توی اون ۴ سال انجام داد که دوباره

انتخابش کردند ! »

ننه جان در حالیکه استانبولی ها را کف حیاط می چید گفت : « شما جوونا

صبر ندارین ... بعضی ها مثل سیر و سرکه می مونن باید حداقل ۷ سال

بمونن تا جا بیفتن ... کفاشیان هم همینطوره  ! » ننه جان چند دسته

خاشاک و چوب را توی استانبولی ها گذاشت  تا برای چهار شنبه سوری

اتش درست کند . عماد با تمسخر گفت : « چهارشنبه سوری اینجوری حال

نمیده ! کفاشین رئیس باشه بیشتر از اینجور چهارشنبه سوری حال میده !

» و یک ترقه ی دست ساز از جیبش بیرون اورد و به دیوار کوبید .  از صدای

ترقه ، ننه جان سه متر و نیم  از جا پرید . عماد خندید  و ننه جان در حالیکه

روی زمین پیاده می شد شروع کرد : « مرگ ، کوفت ، تیر غیب ، تیر سه

شاخه  ، لق لق  بی خاصیت ... »

عماد مبهوت به ننه جان خیره شده بود . تا اینکه اخرین تیر ترکش ننه جان

هم با کمی تاخیر به او اصابت کرد : « ناقص الخلقه ! » عماد  دیگر کلمه ی

اخر را تحمل نکرد و گفت : « کجام ناقصه ننه ؟ » ننه جان جواب داد : « اینو

برا بعدت گفتم ... وقتی با دوستای ناقص العقلت با جون خودت بازی کردی !

»

ابراهیم از در وارد شد و بی مقدمه گفت : « شنیدین اوباما گفته  ملتی که

با ترقه باسن همدیگه رو پاره می کنن ،اگه بمب اتم داشته باشن باسن

دنیا رو پارو می کنن ! » و دهانش را باز کرد که بخندد .

ننه جان : « اوباما گه خورد ! »

( ابراهیم دندانهایش را جمع کرد و البته ابراهیم  اینقدر مودب نبود که به ...

بگه باسن ولی من به عنوان یه خانوم باید حجب حیا داشته باشم  وگرنه با

دمپایی ننه جون طرفم !  )

ابراهیم گفت : « برای امشب ، تلویزیون کلی برنامه داره  ...دمش

گرم ...ولی حیف که ما میریم چهارشنبه سوری ! »

با صدای یک انفجار همه از جا پریدیم . عماد و ابراهیم که سعی می کردند

به روی خودشان نیاورند ، خندیدند .

ننه جان گفت : « حقتونه ... کفاشیان از سر شما جوونا زیادیه ! »

ابراهیم که نمیدانست این موضوع چه ربطی به کفاشیان دارد  با تعجب به

عماد نگاه کرد . عماد گفت : « عرضم به حضور عنترت  کفاشیان مث سیر یا

سرکه  می مونه که باید ۷ سال بمونه تا جا بیف ... »

دمپایی ننه جان حرف عماد را ناتمام گذاشت  : « ناقص الخلقه ادای منو در

میاری ؟ »

 ابراهیم پرسید : « کجای این بدبخت ناقصه ؟ »

ننه جان جواب داد : « تو هم همینطور ... برای بعدتون گفتم ... وقتی رفتین

ترقه بازی و برگشتین ! !»

ادامه دارد ...